سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان گاد فادر

هنوز داشتم التماس میکردم ..
-نه اقا تروخدا رحم کنید ..اشتباه کردم ببخشید ...تروخدا هرچی میخواید بهتون میدم ولی بهم کار نداشته باشید ..
دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بیشتر بارید ..نفسم بیشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اینکارو با من نکنید ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخیدم وزار زدم ..چرخیدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..دیگه از این گوه های زیادی نمیخورم ..
دستهام رو رو هم سائیدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزیزتون بذارید برم ..
اطاق ته کشید که مرد کت وشلواری بهم رسید وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزدیک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دمید ..
-چیه؟ ..چند روز پیش که خوب بلبل زبونی میکردی ..؟حالا از چی میترسی ..؟تو که دنبال حقت بودی ..؟باید درک کنی که منم دنبال حقمم ..
به دستی که موهام رو چنگ زده بود اویزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول میدم هیچی نگم ..قول میدم هرچی دارم وبراتون بیارم ..اذیتم نکن ..توروجون عزیزت
کشیدن موهام بیشتر شد وهمونجوری که موهام تو دستش بود من رو کشید وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت دیگه تخت پائین برم که مثل یه حیوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستی بهت گفتم تو این لباسها خیلی خوشگل شدی ...؟
با مشت ولگد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..ولی مرد سر تراشیده خیلی راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو یه دست گرفت ..زارمیزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اینکارو با من نکن ..بی ابروم نکن ..
ولی نمیشنید ..قوی وپرزور بود ومن مثل یه جوجهءهراسون هیچ راه فراری نداشتم ..
درد بود ..زجر وننگ وبی ابروگی ...نجاست ...کثافت وهوس ...
نعره زدم ..زار زدم واخر سر سکوت کردم واشک ریختم ..
کار دیگه ای هم از دستم ساخته بود ..؟نبود ..
مرد کت وشلواری لذتش رو برد ومثل یه تفاله پرتم کرد کنار ..
اونقدر زارزده والتماس کرده بودم که دیگه رمقی برای حرکت نداشتم ..مرد سر تراشده پیپِ ش رو روشن کرد ...ودست تو جیب کتش فرو کرد ویه چاقو بیرون کشید
خدایا نه ..دیگه جایی برای تحمل ضربهءاین چاقو ندارم ..
-میدونی این چیه ..؟
واقعا تو این موقعیتی که تموم وجودم له شده بود برام مسئله طرح میکرد ..؟
اروم نالیدم ..
-چاقو
-اره چاقواِ ..یه چاقوی قدیمی ..دوستم بهم داده ...ببینش رو دسته اش اسمم رو حک کرده ..خیلی دوستش دارم ..
بی پناه وبی انرژی فقط نگاهش میکردم ..
-من یه عادتی دارم ..بگو چی ..؟
ضعیف جواب دادم ..
-چی ..؟واشکم دوباره چکید ..
-وقتی که با یکی باشم ...
برگشت به سمتم وتو عرض چند ثانیه با چاقو رو بازوم شیار کشید خون از بازوم جاری شد ودرد پیچید ..پوستم شروع به گز گز کرد
مرد سرتراشیده انسان نبود ..حیوان بود ..یه دیوانه ...
-به ازای هر عشق وحال یه خط رو بازو یا رُون پات میکشم ..چون بازوهای خوش تراشی داری پس چه بهتر که رو بازوت باشه ..
هررابطه مسایه با یه خط ..دخترهایی باهام بودن که روی جفت بازوهاشون پراز خط بوده ..نمیدونی شمارش این خط ها چه حالی میده ..یه وقتهایی با شمردنشون دوباره به هوس میوفتم..
(دیوونه بود ..نبود ..؟حیوون بود.... نبود ؟)
-پس از این به بعد هروقت که باهات بودم خودت رو امادهءیه خط جدید کن ..دو یو اندرستند؟(do you anderstand)
بریدگی رو با دست فشردم وسر تکون دادم ..چارهءدیگه ای هم داشتم ..؟

*واقعیتی تلخ تر از تلخ*
..........
ازخواب پریدم ..زخم های روی دستم انگار تازه شده بودن ..
هوای اطاق تاریک تاریک مثل قیر وهم الود شده بود ..دوباره اب گلوم رو قورت دادم ..عطش داشتم بی نهایت عطش داشتم ...
از اطاق اومدم بیرون وپاورچین پاورچین به سمت اشپزخونه رفتم که ..
صدای خش خش برگهای حیاط وبعد هم سایش کف کفش روی برگها گوشهام رو تیز کرد ..سایه هایی پشت در وردی نرم نرمک وایسادن .
با چشمهایی گشاد شده بهشون زل زده بودم ..که با قفل وکلید درورودی درگیربودن وبه فاصلهءدو ثانیه دروباز کردن ...
یه کلمه تو ذهنم تکرار میشد ..
(اومدن اومدن ..)
دیگه وقت رو تلف نکردم جونم درخطر بود ..بی اراده از پله ها بالا رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..
(لعنتی لعنتی چرا باید همین امشب ایرما پیشم نباشه ..چی کار کنم ..خدایا چی کارکنم ..؟)
با دستهای لرزون شمارهءکسرا رو گرفتم ..یه بوق ..
ضربان قلبم بینهایت بود ..
دو بوق ..
(وردار کسرا ..)
سه بوق ..
-الو ایرن ..
-کسرا ..
صدای ترسیده ام کسرا رو به هوش اورد ..
-چیه چی شده .. ؟
-اونها اینجان ..
-کیا ..؟
-نمیدونم ...پشت در ورودی خونه ان ..
-چی میگی ایرن ..شاید خواب دیدی ..
با تمام هنجره ام به ارومی غریدم ..
-کسرا ..اونها اینجان ..برای بردن من اومدن ..
-خیل خب .اروم ..(صداش در نوسان بود انگار داره میدوئه ..)
-تو خودت دیدیشون ..؟
-اره با جفت چشمهام دیدمشون ..
-اونها چی ؟تورو دیدن ..؟
-نه حواسشون به من نبود ..
-چند نفرن ..؟
-فکر کنم سه نفر ..
-خب خب اروم ویواش برو زیر تخت یا کمد قایم شو ..
-باشه بذار درو قفل کنم ..
-وای ایرن خب اگه درو قفل کنی که میفهمن تو اطاقی برو ایرن برو قائم شو الان پیدات میکنن ..هراتفاقی هم که افتاد صدات درنیاد ..
ایرن یادت نره به هیچ عنوان خودت رو نشون نده ..من دارم میام ..(صدای دزدگیر ماشین تو گوشی پیچید ..)
-فقط همین جوری با من درارتباط باش ..
همزمان صدای جیرجیر قدمها رو پارکت خونه موهای تنم رو سیخ کرد ...
اومدن اومدن ..خدایا کجا قایم بشم ..؟زیر تخت رو نگاه کردم ...نه نمیشد کاملا تو دید بود
حموم ؟؟؟نه میفهمیدن... پس کجا ؟نگاهم به تک کمد اطاق افتاد ..
دروبازکردم وچپیدم توش ..تمام بدنم نبض گرفته بود ..
-ایرن قایم شدی ...؟
زمزمه کردم
- اره ..دارن میان کسرا ..
صدای قدمها بهم نزدیک تر میشد ..چشمهام رو بستم وسعی کردم بواسطهءقدرت شنواییم حدس بزنم که چه چیزی داره اون بیرون اتفاق میوفته ..
-اینجا که نیست ..؟
-اَه پس کجاست ..؟بگردید دنبالش ..میدونم یه جایی تو همین خونه است ..
از اون همه ترس ودلهره کرخت شدم ..واقعا خودش بود ..همون کثافت ..همون بی شرف ..همون دست راست اقا ..حبیب ...
صدای کسرا تو گوشم پیچید ..
-ایرن اونجان ..؟ایرن ..؟؟
قدم ها از اطاق دور شد وصدای سائیده شدن کفش ها از راهرو به گوشم رسید ..
بغضم اروم ترکید واشکام روون شد ..
-ایرن ؟؟.. چی شده ..؟
-حبیب ..
-حبیب ..؟اون که فراریه ..اونجا چی کار میکنه ..؟
-اومده سروقتم ..کسرا ..تو کجایی ؟
-نزدیکم عزیزم ..
-کسرا اگه گیرم بندازه ...؟
-اروم باش هیچ غلطی نمیکنه ..تو کجا قائم شدی ..؟
-تو کمد ..
-ندیدنت ...؟
-فکر کردی اگه دیده بودتم ..الان داشتم با تو حرف میزدم ..؟ .. کسرا میترسم ..
-من کنارتم ..پناه تو منم ..
-نه نیستی... هیچ کس پناه من نیست ..
اشک میریختم وسعی میکردم که با کمترین صدا حرف بزنم ..
-ایرن ..به خدا نزدیکم ...تحمل کن ..
-از خودم بدم میاد ..چرا نمیتونم جلوش دربیام ..
-ایرن ..
-میخوام بکشمش ..میخوام چشمهاشو از تو کاسه اش در بیارم .
-ایرن ایرن گوش بده من قبلا هم تو رو نجات دادم ..یادته ؟یادته همون شبی که منصور کتکت زد ؟همون شبی که با چاقو تو پهلوش زدی ..من اونجا بودم ..
-اره ولی دیر اومدی چشمهام کور شد واومدی ..اینبار هم دیر میایی ...
-دیر اومدم ولی اومدم ..پس جای نگرانی نیست ..
-چرا هست... تو جای من نیستی اگه اینبار دیر برسی ...اگه دستش بهم برسه ..خودمو میکشم کسرا ..دیگه طاقت یه امتحان دیگه رو ندارم ...
-گوش کن ایرن ..اخه بذار من هم حرف بزنم ..تو فقط اروم باش وسعی کن توجهشونو جلب نکنی ..من تا چند دقیقهءدیگه اونجام ..
-نمیتونم ..کسرا اونها اینجان وتو میگی که من اروم باشم ..؟

خب فکر کن نیستن ..اصلا به یه چیز دیگه فکر کن ..اینکه دوباره به زندگیت برگشتی
- اره برگشتم ولی با کلی بدبختی وبا زخمهای روی بازوم ..کسرا اقا رو بازوم خط میکشید ..هردفعه که باهام بود ..
اشکام قطع نمیشد وکم کم به هق هق میوفتادم ..میدونستم خطرناکه ...میدونستم ممکنه صدام رو بشنون ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ..
اصلا نمیدونستم این همه دردی که یه دفعه ای به سمتم هجوم اورده به خاطر بازگشت حبیب بوده یا ترس از دوباره زندانی شدن ..
-میدونم میدونم ایرن
-تو نمیدونی ..تو چی میدونی وقتی کنارش بودم چقدر میترسیدم ؟..اون مرد یه هیولابود ...حبیب هم بدتر ازاون ..یادته یه بار اومد سروقتم ..یادته کسرا ..؟
-یادمه ایرن ..ولی دیدی که نذاشتم
-اره نذاشتی ولی اینبار چی ..؟
-من دارم میرسم ایرن ...طاقت بیارواروم باش ..صداتو میشنون ..
-چه جوری ساکت باشم؟ دارم از ترس زهره ترک میشم ..کسرا تو کجایی ؟..من الان میخوام پیشم باشی
-دارم میرسم ..ببین گوش کن ..اصلا بذار من حرف بزنم ..تو فقط گوش کن باشه ...
با بغض گوشی رو بین گوشم ودیوار کمدتکیه دادم ونالیدم ..
-باشه تو بگو ...
-بذار یه داستان برات تعریف کنم ..از یه مرد پلیس ..ازیکی که همیشه کارش براش مهمتر از هرچیز دیگه ای بود ..از یه مردی که تقریبا قلب ومروت نداشت ..
عشق تو زندگیش مرده بود ...چون یه نفر به اسم منصور اقبال خواهرش رو فروخته بود ..
فروخته بود به عربها تا هربلایی که دلشون میخواد سرش بیارن ...
اصلا اون مرد انسان نبود یه رباط بود که بودن ونبودن ادمها رو با هدفش میسنجید ..
واون هدف نابود کردن منصور اقبال بود ..هرجوری ...به هر طریقی مهم نبود ..فقط باید منصور رو هلاک میکرد تا دلش اروم بگیره ..
یه روزی به خاطر همین هدف با کلی نقشه وارد گروه منصور شد ..گروهی که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن ..
قتل... خرید وفروش مواد ..قاچاق انسان ..فروش اعضای بدن ..تجاوز ...وحتی فروش دختر بچه ها به اعراب ...
اون مرد مجبور بود مثل اونها بشه ..مثل اونها ..پس وقتی که گفتن یه نفر رو بدزد ...قبول کرد ..
قبول کرد مثل اونها باشه تا باورش کنن ..تا بتونه خودش رو بالا بکشه ..تا بتونه دست راست منصور بشه وازنزدیک به قلبش خنجر بزنه ...
با سه نفر دیگه رفت سر وقت اون دختر ..یه دختر با یه مانتوی مشکی معمولی ویه کوله ویه مقنعه ..یه دختر سادهءساده ..
دزدیدتش ..حتی تو دهنش زد ..میخواست برتریش رو نسبت به اون سه تای دیگه ثابت کنه ..میخواست اونقدر شبیهشون بشه که منصور اون رو یکی از خودشون بدونه
دست وپای دختر رو بست ویه گونی هم کشید رو سرش ..اون دختر بیچاره نمیدونست جریان چیه ..گریه میکرد ومیلرزید وبا همون کیسهءروی سرش دنبال راه نجات بود ..ولی راه نجاتی نبود ..
دل مرد پلیس برای دختر میسوخت ولی هدف مهمتربود ..وقتی رسیدن برای خودشیرین پیش منصور دختر ومثل گوشت قصابی رو دوشش انداخت وبرد وتحویل رئیس داد ...رئیس رفت سراغ دختره ..