سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان نیما و آهنگ جدید

صفحات روزنامه رو ورق زدم دیگه داشت حالم بهم میخورد .همش آهنگ جدید منشی زن ..تمام وقت و... اخه چرا یه کار به درد بخور واسه ما دانلود آهنگ جدید دخترای بدبخت پیدا نمیشه ...اااا ه ه اره دیگه منشی زن میگیرن تا میتونن ازشون کار میکشن... اونوقت نصف اون چیزی که دانلود آهنگ حقشومونه بهمون میدن بعد یکی دوماه هم میگن برو به سلامت ازت راضی نبودیم ... ای خدا این همه الکی رفتم دانشگاه , این لیسانس نقاشی به چه دردم میخوره اخه ؟ قربونت برم اقا جون اینم رشته بودوصیت کردی برم؟

رمان و آهنگ جدید نیما

خوب وصیت میکردی دکتری , مهندسی , چیزی بشم....اخه نقاشی هم شد کار؟ ازشکمم زدم از خوابم ازلباس از همه چیزم.... مگه عموی بدبختم چقدر دیگه میتونه جور منو بکشه؟ هان؟ توکه خودت شاهدی چه شبا که تا صبح نخوابیدمو با چشمای سرخ شده واسه این بچه پولدارای تنبل طرح زدم, نقاشی کشیدم , بلکه خرج این دانشگاه کوفتی رو با کمک عمو در بیارم مدرک بگیرم بلکه برم سر کار جبران کنم ...

اما کو کااااررر.... چیکار کنم تو بگوخدا جون ... هر جا میرم سابقه کار میخوان , پارتیه آهنگ جدید کلفت  میخوان ... که من فلک زده هیچکدومشو ندارم ...از دار این دنیای پر محبتت فقط یه عمو دارم با یه زن عمو که چشم دیدن منو نداره ... اگه خانوادمو ازم نگرفته بودی ...اگه مامان گلم و بابام زنده بود هیچ وقت وضع من این جور نبود ...اونوقت واسه اینکه سر بار کسی نباشم مجبور نبودم تو این سن دنبال کار تو هر خراب شده ای سر بکشم ...

مگه من بدبخت چند سالمه؟همش 23 سال حتی بچگی هم نکردم .. خودت شاهد بودی وقتی بچه های عموم با بچه های محل بازی میکردن من سر چهاراها فال میفروختم دست فروشی میکردم چون با همون بچگیم میفهمیدم کسی رو ندارم و باید رو پای خودم وایسم مگه تا کی عموم میتونه منو نگهدار؟ اون بدبختم از دست غرغرای زنش به تنگ اومده خدا جون چی کار کنم ؟ همون طور که داشتم با خدا حرف میزدم وبه طرف خونه عموم میرفتم چشمم به یه اگهی خورد. به یک اقا ی مجرد دارای مدرک لیسانس روانشناسی جهت مراقبت و پرستاری از یک کودک نیازمندیم. خواهشمند است افراد واجد و شرایط به ادرس زیر مراجعت فرمایند. آدرس: شیراز _ خیابان ارم _کوچه نسترن ... _قربون بزرگیت برم خدا حالا نمیشد یه دختر مجرد میخواستن؟

خسته و دلخور روزنامه رو با خشم مچاله کردم و تو کیفم جا دادم... هوا ابری بود .قطره های ریز بارون داشت به سر و صورتم میخورد .. حال آهنگ جدید غمگین بدی داشتم سرمو انداختم پایین با قدمای محکم روی برگای زرد و نارنجی توی پیاده رو شروع به راه رفتن کردم ....صدای نالشون از زیر پاهام میومد ...حس ارامشی بهم دست داد انگار داشتم همه دق دلیمو سر این برگای بیچاره خالی می کردم ...دلم بد جوری گرفته بود قدمامو اروم کردم وواسه خودم شروع کردم به خوندن: باز باران بی ترانه گریه هایم عاشقانه می خورد بر بام قلبم باورت شاید نباشد گم شدن در خاطراتت می زند سیلی به رویم یاد ایام تو داشتن مرده است در قلبم و روحم فکر آنکه با تو بودم با تو بودم... شاد بودم توی دشت آن نگاهت میزند اتش به جانم .... تو حال خودم بودم که خوردم به یه مرد میانسال ...

نزدیک بود بیفته تو جوب اب که بازوهاشو گرفتم ... پیرمرد عصبانی بازوشو از دستم کشید بیرون و با لهجه شیرازیش گفت: حواست کجان پسر جون می چیشو چارت نمبینه ...نزیک بو بندازیم تو جوب ازش عذر خواهی کردم و گفتم ولی من پسر نیستما دخترم.. مرد که کمی اروم شده بود عینکشو رو بینیش جا بجا کردو یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: دخترم دختروی قدیم ... اخه ای چه سر وعضین بووی چیشی که تو سی خودت درست کردی؟؟؟

تو خو عین پسرا میمونی پیرمرد همونطور که سرشو تکون میداد به راه خودش ادامه داد و رفت یه نگاه به خودم کردم طبق معمول کفشای ورزشی مشکیمو پوشیده بودم. شلوار بگ خاکستری که عموم کلی ازش متنفر بود مانتوی کوتاه و کلاه دار مشکی که بیشتر شبیه پلیور مردونه بود تا مانتو شال خاکستری مو مدل گره ای پشت گردنم انداخته بودم و کلاه مانتوهمو روش پوشیده بودم موهای خرماییم مثل همیشه مدل رپ از زیر شال و کلاه بیرون بود . صورتمو تو شیشه ماشینی که کنار پیاده رو ایستاده بود نگاه کردم . انگار اولین بار بود خودمو میدیدم حق با پیر مرد بود من خیلی شبیه پسرا بودم... عموم میگفت تو شکلو قیافت بیشتر به بابات برده تا مامانت .... ابروهام پهن و کوتاه و دست نخورده بود ... چشمای عسلی درشتی هم داشتم که مژه های بلند و برگشته احاتش کرده بود ... بینیم متوسط و معمولی بود ...لبهامم قلبه ایو برجسته اما موهای ظریف پشت لبم یکم پسرونه جلوم میداد.


رمان گاد فادر

هنوز داشتم التماس میکردم ..
-نه اقا تروخدا رحم کنید ..اشتباه کردم ببخشید ...تروخدا هرچی میخواید بهتون میدم ولی بهم کار نداشته باشید ..
دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بیشتر بارید ..نفسم بیشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اینکارو با من نکنید ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخیدم وزار زدم ..چرخیدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..دیگه از این گوه های زیادی نمیخورم ..
دستهام رو رو هم سائیدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزیزتون بذارید برم ..
اطاق ته کشید که مرد کت وشلواری بهم رسید وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزدیک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دمید ..
-چیه؟ ..چند روز پیش که خوب بلبل زبونی میکردی ..؟حالا از چی میترسی ..؟تو که دنبال حقت بودی ..؟باید درک کنی که منم دنبال حقمم ..
به دستی که موهام رو چنگ زده بود اویزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول میدم هیچی نگم ..قول میدم هرچی دارم وبراتون بیارم ..اذیتم نکن ..توروجون عزیزت
کشیدن موهام بیشتر شد وهمونجوری که موهام تو دستش بود من رو کشید وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت دیگه تخت پائین برم که مثل یه حیوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستی بهت گفتم تو این لباسها خیلی خوشگل شدی ...؟
با مشت ولگد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..ولی مرد سر تراشیده خیلی راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو یه دست گرفت ..زارمیزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اینکارو با من نکن ..بی ابروم نکن ..
ولی نمیشنید ..قوی وپرزور بود ومن مثل یه جوجهءهراسون هیچ راه فراری نداشتم ..
درد بود ..زجر وننگ وبی ابروگی ...نجاست ...کثافت وهوس ...
نعره زدم ..زار زدم واخر سر سکوت کردم واشک ریختم ..
کار دیگه ای هم از دستم ساخته بود ..؟نبود ..
مرد کت وشلواری لذتش رو برد ومثل یه تفاله پرتم کرد کنار ..
اونقدر زارزده والتماس کرده بودم که دیگه رمقی برای حرکت نداشتم ..مرد سر تراشده پیپِ ش رو روشن کرد ...ودست تو جیب کتش فرو کرد ویه چاقو بیرون کشید
خدایا نه ..دیگه جایی برای تحمل ضربهءاین چاقو ندارم ..
-میدونی این چیه ..؟
واقعا تو این موقعیتی که تموم وجودم له شده بود برام مسئله طرح میکرد ..؟
اروم نالیدم ..
-چاقو
-اره چاقواِ ..یه چاقوی قدیمی ..دوستم بهم داده ...ببینش رو دسته اش اسمم رو حک کرده ..خیلی دوستش دارم ..
بی پناه وبی انرژی فقط نگاهش میکردم ..
-من یه عادتی دارم ..بگو چی ..؟
ضعیف جواب دادم ..
-چی ..؟واشکم دوباره چکید ..
-وقتی که با یکی باشم ...
برگشت به سمتم وتو عرض چند ثانیه با چاقو رو بازوم شیار کشید خون از بازوم جاری شد ودرد پیچید ..پوستم شروع به گز گز کرد
مرد سرتراشیده انسان نبود ..حیوان بود ..یه دیوانه ...
-به ازای هر عشق وحال یه خط رو بازو یا رُون پات میکشم ..چون بازوهای خوش تراشی داری پس چه بهتر که رو بازوت باشه ..
هررابطه مسایه با یه خط ..دخترهایی باهام بودن که روی جفت بازوهاشون پراز خط بوده ..نمیدونی شمارش این خط ها چه حالی میده ..یه وقتهایی با شمردنشون دوباره به هوس میوفتم..
(دیوونه بود ..نبود ..؟حیوون بود.... نبود ؟)
-پس از این به بعد هروقت که باهات بودم خودت رو امادهءیه خط جدید کن ..دو یو اندرستند؟(do you anderstand)
بریدگی رو با دست فشردم وسر تکون دادم ..چارهءدیگه ای هم داشتم ..؟

*واقعیتی تلخ تر از تلخ*
..........
ازخواب پریدم ..زخم های روی دستم انگار تازه شده بودن ..
هوای اطاق تاریک تاریک مثل قیر وهم الود شده بود ..دوباره اب گلوم رو قورت دادم ..عطش داشتم بی نهایت عطش داشتم ...
از اطاق اومدم بیرون وپاورچین پاورچین به سمت اشپزخونه رفتم که ..
صدای خش خش برگهای حیاط وبعد هم سایش کف کفش روی برگها گوشهام رو تیز کرد ..سایه هایی پشت در وردی نرم نرمک وایسادن .
با چشمهایی گشاد شده بهشون زل زده بودم ..که با قفل وکلید درورودی درگیربودن وبه فاصلهءدو ثانیه دروباز کردن ...
یه کلمه تو ذهنم تکرار میشد ..
(اومدن اومدن ..)
دیگه وقت رو تلف نکردم جونم درخطر بود ..بی اراده از پله ها بالا رفتم وخودم رو تو اطاقم حبس کردم ..
(لعنتی لعنتی چرا باید همین امشب ایرما پیشم نباشه ..چی کار کنم ..خدایا چی کارکنم ..؟)
با دستهای لرزون شمارهءکسرا رو گرفتم ..یه بوق ..
ضربان قلبم بینهایت بود ..
دو بوق ..
(وردار کسرا ..)
سه بوق ..
-الو ایرن ..
-کسرا ..
صدای ترسیده ام کسرا رو به هوش اورد ..
-چیه چی شده .. ؟
-اونها اینجان ..
-کیا ..؟
-نمیدونم ...پشت در ورودی خونه ان ..
-چی میگی ایرن ..شاید خواب دیدی ..
با تمام هنجره ام به ارومی غریدم ..
-کسرا ..اونها اینجان ..برای بردن من اومدن ..
-خیل خب .اروم ..(صداش در نوسان بود انگار داره میدوئه ..)
-تو خودت دیدیشون ..؟
-اره با جفت چشمهام دیدمشون ..
-اونها چی ؟تورو دیدن ..؟
-نه حواسشون به من نبود ..
-چند نفرن ..؟
-فکر کنم سه نفر ..
-خب خب اروم ویواش برو زیر تخت یا کمد قایم شو ..
-باشه بذار درو قفل کنم ..
-وای ایرن خب اگه درو قفل کنی که میفهمن تو اطاقی برو ایرن برو قائم شو الان پیدات میکنن ..هراتفاقی هم که افتاد صدات درنیاد ..
ایرن یادت نره به هیچ عنوان خودت رو نشون نده ..من دارم میام ..(صدای دزدگیر ماشین تو گوشی پیچید ..)
-فقط همین جوری با من درارتباط باش ..
همزمان صدای جیرجیر قدمها رو پارکت خونه موهای تنم رو سیخ کرد ...
اومدن اومدن ..خدایا کجا قایم بشم ..؟زیر تخت رو نگاه کردم ...نه نمیشد کاملا تو دید بود
حموم ؟؟؟نه میفهمیدن... پس کجا ؟نگاهم به تک کمد اطاق افتاد ..
دروبازکردم وچپیدم توش ..تمام بدنم نبض گرفته بود ..
-ایرن قایم شدی ...؟
زمزمه کردم
- اره ..دارن میان کسرا ..
صدای قدمها بهم نزدیک تر میشد ..چشمهام رو بستم وسعی کردم بواسطهءقدرت شنواییم حدس بزنم که چه چیزی داره اون بیرون اتفاق میوفته ..
-اینجا که نیست ..؟
-اَه پس کجاست ..؟بگردید دنبالش ..میدونم یه جایی تو همین خونه است ..
از اون همه ترس ودلهره کرخت شدم ..واقعا خودش بود ..همون کثافت ..همون بی شرف ..همون دست راست اقا ..حبیب ...
صدای کسرا تو گوشم پیچید ..
-ایرن اونجان ..؟ایرن ..؟؟
قدم ها از اطاق دور شد وصدای سائیده شدن کفش ها از راهرو به گوشم رسید ..
بغضم اروم ترکید واشکام روون شد ..
-ایرن ؟؟.. چی شده ..؟
-حبیب ..
-حبیب ..؟اون که فراریه ..اونجا چی کار میکنه ..؟
-اومده سروقتم ..کسرا ..تو کجایی ؟
-نزدیکم عزیزم ..
-کسرا اگه گیرم بندازه ...؟
-اروم باش هیچ غلطی نمیکنه ..تو کجا قائم شدی ..؟
-تو کمد ..
-ندیدنت ...؟
-فکر کردی اگه دیده بودتم ..الان داشتم با تو حرف میزدم ..؟ .. کسرا میترسم ..
-من کنارتم ..پناه تو منم ..
-نه نیستی... هیچ کس پناه من نیست ..
اشک میریختم وسعی میکردم که با کمترین صدا حرف بزنم ..
-ایرن ..به خدا نزدیکم ...تحمل کن ..
-از خودم بدم میاد ..چرا نمیتونم جلوش دربیام ..
-ایرن ..
-میخوام بکشمش ..میخوام چشمهاشو از تو کاسه اش در بیارم .
-ایرن ایرن گوش بده من قبلا هم تو رو نجات دادم ..یادته ؟یادته همون شبی که منصور کتکت زد ؟همون شبی که با چاقو تو پهلوش زدی ..من اونجا بودم ..
-اره ولی دیر اومدی چشمهام کور شد واومدی ..اینبار هم دیر میایی ...
-دیر اومدم ولی اومدم ..پس جای نگرانی نیست ..
-چرا هست... تو جای من نیستی اگه اینبار دیر برسی ...اگه دستش بهم برسه ..خودمو میکشم کسرا ..دیگه طاقت یه امتحان دیگه رو ندارم ...
-گوش کن ایرن ..اخه بذار من هم حرف بزنم ..تو فقط اروم باش وسعی کن توجهشونو جلب نکنی ..من تا چند دقیقهءدیگه اونجام ..
-نمیتونم ..کسرا اونها اینجان وتو میگی که من اروم باشم ..؟

خب فکر کن نیستن ..اصلا به یه چیز دیگه فکر کن ..اینکه دوباره به زندگیت برگشتی
- اره برگشتم ولی با کلی بدبختی وبا زخمهای روی بازوم ..کسرا اقا رو بازوم خط میکشید ..هردفعه که باهام بود ..
اشکام قطع نمیشد وکم کم به هق هق میوفتادم ..میدونستم خطرناکه ...میدونستم ممکنه صدام رو بشنون ولی نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ..
اصلا نمیدونستم این همه دردی که یه دفعه ای به سمتم هجوم اورده به خاطر بازگشت حبیب بوده یا ترس از دوباره زندانی شدن ..
-میدونم میدونم ایرن
-تو نمیدونی ..تو چی میدونی وقتی کنارش بودم چقدر میترسیدم ؟..اون مرد یه هیولابود ...حبیب هم بدتر ازاون ..یادته یه بار اومد سروقتم ..یادته کسرا ..؟
-یادمه ایرن ..ولی دیدی که نذاشتم
-اره نذاشتی ولی اینبار چی ..؟
-من دارم میرسم ایرن ...طاقت بیارواروم باش ..صداتو میشنون ..
-چه جوری ساکت باشم؟ دارم از ترس زهره ترک میشم ..کسرا تو کجایی ؟..من الان میخوام پیشم باشی
-دارم میرسم ..ببین گوش کن ..اصلا بذار من حرف بزنم ..تو فقط گوش کن باشه ...
با بغض گوشی رو بین گوشم ودیوار کمدتکیه دادم ونالیدم ..
-باشه تو بگو ...
-بذار یه داستان برات تعریف کنم ..از یه مرد پلیس ..ازیکی که همیشه کارش براش مهمتر از هرچیز دیگه ای بود ..از یه مردی که تقریبا قلب ومروت نداشت ..
عشق تو زندگیش مرده بود ...چون یه نفر به اسم منصور اقبال خواهرش رو فروخته بود ..
فروخته بود به عربها تا هربلایی که دلشون میخواد سرش بیارن ...
اصلا اون مرد انسان نبود یه رباط بود که بودن ونبودن ادمها رو با هدفش میسنجید ..
واون هدف نابود کردن منصور اقبال بود ..هرجوری ...به هر طریقی مهم نبود ..فقط باید منصور رو هلاک میکرد تا دلش اروم بگیره ..
یه روزی به خاطر همین هدف با کلی نقشه وارد گروه منصور شد ..گروهی که هرکاری از دستشون بر میومد انجام میدادن ..
قتل... خرید وفروش مواد ..قاچاق انسان ..فروش اعضای بدن ..تجاوز ...وحتی فروش دختر بچه ها به اعراب ...
اون مرد مجبور بود مثل اونها بشه ..مثل اونها ..پس وقتی که گفتن یه نفر رو بدزد ...قبول کرد ..
قبول کرد مثل اونها باشه تا باورش کنن ..تا بتونه خودش رو بالا بکشه ..تا بتونه دست راست منصور بشه وازنزدیک به قلبش خنجر بزنه ...
با سه نفر دیگه رفت سر وقت اون دختر ..یه دختر با یه مانتوی مشکی معمولی ویه کوله ویه مقنعه ..یه دختر سادهءساده ..
دزدیدتش ..حتی تو دهنش زد ..میخواست برتریش رو نسبت به اون سه تای دیگه ثابت کنه ..میخواست اونقدر شبیهشون بشه که منصور اون رو یکی از خودشون بدونه
دست وپای دختر رو بست ویه گونی هم کشید رو سرش ..اون دختر بیچاره نمیدونست جریان چیه ..گریه میکرد ومیلرزید وبا همون کیسهءروی سرش دنبال راه نجات بود ..ولی راه نجاتی نبود ..
دل مرد پلیس برای دختر میسوخت ولی هدف مهمتربود ..وقتی رسیدن برای خودشیرین پیش منصور دختر ومثل گوشت قصابی رو دوشش انداخت وبرد وتحویل رئیس داد ...رئیس رفت سراغ دختره ..


گادفادر

کنارم نشست ودستهاش رورو پشتی نیمکت باز کرد یکی پشت من ...یکی دیگه ازاد ..
-وقتی وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو یه جوری بالا بکشم ..مسیح رو دیدم وبواسطهءدوستی با اون به منصور نزدیک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش یه جورهایی از مسیح حمایت میکرد ..ولی مسیح نه .
منصور هم که دید من هوای مسیح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذیرفت ..
-پس چرا بعد از اینکه جنازه ام رو پیدا کردی من رو اوردی اینجا ..؟
-این باغ مال مادر مسیحه ..هیچ کس حتی خود منصور هم اینجا رو به یاد نداشت ..ولی من بواسطهءمسیح اینجا رو یاد گرفتم ..
اوردمت اینجا چون عقل جن هم به اینجا قد نمیداد ..کی فکرشو میکرد که تو پیش پسر ناتنی منصور باشی ...؟
-مسیح میدونست پلیسی ...؟
-اره از همون اول فهمید ...وقتی دید که دارم کلی جلز وولز میکنم که یه جوری وارد حریم منصور بشم ....دوزاریش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسیح زخم خورده ءمنصور بود ..
مثل اینکه تمام سوختگی های مسیح به خاطر سهل انگاری منصور بوده ...)
دوباره یخ کردم ...منصور بی همه چیز حتی از پسرناتنی خودش هم نگذشته بود
-این جوری که خودش تعریف میکردتقریبا ده پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های منصور خونه اش رو که از قضا مسیح ومادرش هم توش بودن اتیش میزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگیرن ...
مسیح میسوزه وریه هاش اسیب میبینه ومادر مسیح جلوی چشم های مسیح گُر میگیره وخاکستر میشه
برای بار هزارم تو دلم مینالم ..
(بیچاره مسیح ...)
-اون موقع ها مسیح خیلی کوچیک بوده منصور دچار عذاب وجدان میشه ویه جورهای دنبال کار مسیح رو میگیره ..حتی نصف عمل ها رو هم اون به روی صورت مسیح انجام میده ..
به خاطر همین بود که منصور برخلاف تمام کارهای مسیح بازهم هواش رو داشت ..منصور مسیح رو مثل پسر خودش دوست داشت
نفسی از ته سینه میکشم وبغضم رو قورت میدم ..
تو دلم نجوا میکنم ..
ممنونم مسیح که با جمع کردن عکسهات خودت رو برام قوی نشون دادی ...
مسیح تو ذهن من بدون سوختگی ودرد بود ..مسیح... تنها پناه من... تو تصویرهام همونجوی قوی بوده ومیمونه ..ممنونم ازت مسیح
از جام بلند میشم ..این خونه رو با خاطرات بد وخوبش رها میکنم ...
باید برم.. زندگی با چشمهای مسیح هنوز ادامه داره ..
کنار کسرا میشینم واستارت میزنه ..افتاب داره غروب میکنه وچشمهای مسیح رنگهای زیبای خلقت رو تماشا میکنن ...
*******
دم خونه وایساد ..
گوشیت رو بده ...گوشیم رو که دادم دستش ...یه سری شماره زد وگفت ...
-این شمارهءمنه به اسم کسرا سیوش کردم ..اگه یه موقع کاری داشتی...
-مثلا چه کاری ...؟
-نمیدونم هرکاری من هستم ..مسیح تو رو دست من سپرده ..
(امان از دست مسیح وکارهاش ...)
-من دیگه حالم خوب شده ..میتونم از پس خودم بربیام ..
کلافه رو فرمون ضرب گرفت ..
-گفتم اگه کاری داشتی ..
اخم هام رو تو هم کردم ..
-امیدوارم صدسال سیاه کارم به تو وپلیس گیر نکنه ..
نگاهش رو صورتم چرخید ورو چشمهای مسیح ثابت شد ...
-ولی من امیدوارم نه به خاطر پلیس بودنم ..بلکه به خاطر یه ذره دلتنگی یه وقتهایی حالی ازم بپرسی ..
حرف چشمهاش رو میخوندم ..؟یا نه ؟شاید هم نمیخواستم بخونم ...
جوابش رو بدم؟؟ ..بگم ممکنه دل من هم مثل تمام روزهای قبل برات تنگ بشه؟؟ ..یا نه حرفی نزنم .؟؟.
چرا نگاهش هر لحظه یه رنگی بود ..؟چرا رنگین کمان رنگ بود ...؟چرا نمیتونستم چشمهای مسیح رو از باتلاق چشمهاش بیرون بکشم ...؟
سینه ام سنگین شده بود ...باید میرفتم ..اگه میموندم بعید نبود که اب بشم زیر اون همه رنگ وحس توی چشمهاش ..
چشمهام رو بستم ورو گرفتم ...
-من باید برم ..خداحافظ ...
جوابی نداد یا شاید هم داد ومن نشنیدم ..
چون زودتر از اون که جوابی بشنوم از ماشین پیاده شدم ودروبا کلید بازکردم ..درد مسیح هنوز به قلبم نیشتر میزد ..

 

*التماسهای بی تاثیر*
هنوز داشتم التماس میکردم ..
-نه اقا تروخدا رحم کنید ..اشتباه کردم ببخشید ...تروخدا هرچی میخواید بهتون میدم ولی بهم کار نداشته باشید ..
دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بیشتر بارید ..نفسم بیشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اینکارو با من نکنید ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخیدم وزار زدم ..چرخیدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..دیگه از این گوه های زیادی نمیخورم ..
دستهام رو رو هم سائیدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزیزتون بذارید برم ..
اطاق ته کشید که مرد کت وشلواری بهم رسید وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزدیک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دمید ..
-چیه؟ ..چند روز پیش که خوب بلبل زبونی میکردی ..؟حالا از چی میترسی ..؟تو که دنبال حقت بودی ..؟باید درک کنی که منم دنبال حقمم ..
به دستی که موهام رو چنگ زده بود اویزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول میدم هیچی نگم ..قول میدم هرچی دارم وبراتون بیارم ..اذیتم نکن ..توروجون عزیزت
کشیدن موهام بیشتر شد وهمونجوری که موهام تو دستش بود من رو کشید وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت دیگه تخت پائین برم که مثل یه حیوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستی بهت گفتم تو این لباسها خیلی خوشگل شدی ...؟
با مشت ولگد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..ولی مرد سر تراشیده خیلی راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو یه دست گرفت ..زارمیزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اینکارو با من نکن ..بی ابروم نکن ..
ولی نمیشنید ..قوی وپرزور بود ومن مثل یه جوجهءهراسون هیچ راه فراری نداشتم ..