سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گادفادر

کنارم نشست ودستهاش رورو پشتی نیمکت باز کرد یکی پشت من ...یکی دیگه ازاد ..
-وقتی وارد باند منصور شدم مجبور بودم خودم رو یه جوری بالا بکشم ..مسیح رو دیدم وبواسطهءدوستی با اون به منصور نزدیک شدم ..منصور علارقم تمام حرفهاش یه جورهایی از مسیح حمایت میکرد ..ولی مسیح نه .
منصور هم که دید من هوای مسیح رو دارم و مثل خودش مراقبشم ...دلش باهام نرم شد ومن رو پذیرفت ..
-پس چرا بعد از اینکه جنازه ام رو پیدا کردی من رو اوردی اینجا ..؟
-این باغ مال مادر مسیحه ..هیچ کس حتی خود منصور هم اینجا رو به یاد نداشت ..ولی من بواسطهءمسیح اینجا رو یاد گرفتم ..
اوردمت اینجا چون عقل جن هم به اینجا قد نمیداد ..کی فکرشو میکرد که تو پیش پسر ناتنی منصور باشی ...؟
-مسیح میدونست پلیسی ...؟
-اره از همون اول فهمید ...وقتی دید که دارم کلی جلز وولز میکنم که یه جوری وارد حریم منصور بشم ....دوزاریش افتاد وبعد هم کمک کرد ..مسیح زخم خورده ءمنصور بود ..
مثل اینکه تمام سوختگی های مسیح به خاطر سهل انگاری منصور بوده ...)
دوباره یخ کردم ...منصور بی همه چیز حتی از پسرناتنی خودش هم نگذشته بود
-این جوری که خودش تعریف میکردتقریبا ده پونزده سال پیش تو یه لج ولجبازی گروهی یکی از رقیب های منصور خونه اش رو که از قضا مسیح ومادرش هم توش بودن اتیش میزنه ..که به اصطلاح خودشون زهر چشم بگیرن ...
مسیح میسوزه وریه هاش اسیب میبینه ومادر مسیح جلوی چشم های مسیح گُر میگیره وخاکستر میشه
برای بار هزارم تو دلم مینالم ..
(بیچاره مسیح ...)
-اون موقع ها مسیح خیلی کوچیک بوده منصور دچار عذاب وجدان میشه ویه جورهای دنبال کار مسیح رو میگیره ..حتی نصف عمل ها رو هم اون به روی صورت مسیح انجام میده ..
به خاطر همین بود که منصور برخلاف تمام کارهای مسیح بازهم هواش رو داشت ..منصور مسیح رو مثل پسر خودش دوست داشت
نفسی از ته سینه میکشم وبغضم رو قورت میدم ..
تو دلم نجوا میکنم ..
ممنونم مسیح که با جمع کردن عکسهات خودت رو برام قوی نشون دادی ...
مسیح تو ذهن من بدون سوختگی ودرد بود ..مسیح... تنها پناه من... تو تصویرهام همونجوی قوی بوده ومیمونه ..ممنونم ازت مسیح
از جام بلند میشم ..این خونه رو با خاطرات بد وخوبش رها میکنم ...
باید برم.. زندگی با چشمهای مسیح هنوز ادامه داره ..
کنار کسرا میشینم واستارت میزنه ..افتاب داره غروب میکنه وچشمهای مسیح رنگهای زیبای خلقت رو تماشا میکنن ...
*******
دم خونه وایساد ..
گوشیت رو بده ...گوشیم رو که دادم دستش ...یه سری شماره زد وگفت ...
-این شمارهءمنه به اسم کسرا سیوش کردم ..اگه یه موقع کاری داشتی...
-مثلا چه کاری ...؟
-نمیدونم هرکاری من هستم ..مسیح تو رو دست من سپرده ..
(امان از دست مسیح وکارهاش ...)
-من دیگه حالم خوب شده ..میتونم از پس خودم بربیام ..
کلافه رو فرمون ضرب گرفت ..
-گفتم اگه کاری داشتی ..
اخم هام رو تو هم کردم ..
-امیدوارم صدسال سیاه کارم به تو وپلیس گیر نکنه ..
نگاهش رو صورتم چرخید ورو چشمهای مسیح ثابت شد ...
-ولی من امیدوارم نه به خاطر پلیس بودنم ..بلکه به خاطر یه ذره دلتنگی یه وقتهایی حالی ازم بپرسی ..
حرف چشمهاش رو میخوندم ..؟یا نه ؟شاید هم نمیخواستم بخونم ...
جوابش رو بدم؟؟ ..بگم ممکنه دل من هم مثل تمام روزهای قبل برات تنگ بشه؟؟ ..یا نه حرفی نزنم .؟؟.
چرا نگاهش هر لحظه یه رنگی بود ..؟چرا رنگین کمان رنگ بود ...؟چرا نمیتونستم چشمهای مسیح رو از باتلاق چشمهاش بیرون بکشم ...؟
سینه ام سنگین شده بود ...باید میرفتم ..اگه میموندم بعید نبود که اب بشم زیر اون همه رنگ وحس توی چشمهاش ..
چشمهام رو بستم ورو گرفتم ...
-من باید برم ..خداحافظ ...
جوابی نداد یا شاید هم داد ومن نشنیدم ..
چون زودتر از اون که جوابی بشنوم از ماشین پیاده شدم ودروبا کلید بازکردم ..درد مسیح هنوز به قلبم نیشتر میزد ..

 

*التماسهای بی تاثیر*
هنوز داشتم التماس میکردم ..
-نه اقا تروخدا رحم کنید ..اشتباه کردم ببخشید ...تروخدا هرچی میخواید بهتون میدم ولی بهم کار نداشته باشید ..
دکمه های پیرهنش رو دونه به دونه بازکرد اشکام بیشتر بارید ..نفسم بیشتر به خس خس افتاد ..
-اقا تورو جون زن ودخترتون ..تروجون مادرتون اینکارو با من نکنید ..
لباسش رو به کل از تنش دراورد وبه سمتم اومد ..
دوراطاق چرخیدم وزار زدم ..چرخیدم والتماس کردم ..
-اقا توروخدا من غلط کردم ..دیگه از این گوه های زیادی نمیخورم ..
دستهام رو رو هم سائیدم وبازهم زار زدم ..
-توروجون عزیزتون بذارید برم ..
اطاق ته کشید که مرد کت وشلواری بهم رسید وموهام رو از پشت چنگ زد ..سرش رو به گوشم نزدیک کردونفسش رو تو صورتم به شدت دمید ..
-چیه؟ ..چند روز پیش که خوب بلبل زبونی میکردی ..؟حالا از چی میترسی ..؟تو که دنبال حقت بودی ..؟باید درک کنی که منم دنبال حقمم ..
به دستی که موهام رو چنگ زده بود اویزون شدم ..
-اقا توروخدا نه ..بذار برم ..مامانم نگرانمه..قول میدم هیچی نگم ..قول میدم هرچی دارم وبراتون بیارم ..اذیتم نکن ..توروجون عزیزت
کشیدن موهام بیشتر شد وهمونجوری که موهام تو دستش بود من رو کشید وپرت کرد رو تخت ..
خواستم از سمت دیگه تخت پائین برم که مثل یه حیوون رو تمام بدنم چمبره زد ..
-راستی بهت گفتم تو این لباسها خیلی خوشگل شدی ...؟
با مشت ولگد سعی کردم ازش فاصله بگیرم ..ولی مرد سر تراشیده خیلی راحت مهارم کرد ..
پاهام رو حبس کرد ودستهام رو تو یه دست گرفت ..زارمیزدم ..التماس والتماس و...التماس ..
-اینکارو با من نکن ..بی ابروم نکن ..
ولی نمیشنید ..قوی وپرزور بود ومن مثل یه جوجهءهراسون هیچ راه فراری نداشتم ..